nazli
بـا رفیقم داشـتیم مـیرفتیم جـلو درشون، کـار داشـت...
بـعد،رسـیدیم جـلو در گـفت: حـرکـتو نـگا!
مـرگه مـن نـگا کـن ایـنجارو ...
رفـیقم زنـگه خونشونو زد بـعد آبجیش آیفونو بـرداشـت ...
قـبل از ایـنکه آبجیش چـیزی بـگه سـریع گُفت: کـیه؟
آبـجیشم هـُول کـرد گـُفت :مـَنم
خـدا وکـیلی نـیم سـاعـت دراز کـشیده بـودیم
تـو پـیاده رو داشـتیم قـهقهه مـیزدیـما