انسان باشیم
دانه می چید کبوتر،
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو،
به تماشا خورشید.
صبح، از برجِ سپیداران، می آمد باز
روز، با شادی گنجشکان، می شد آغاز.
نغمه سازان سراپردۀ دستان و نوا
روی این سبزۀ گسترده سراپرده رها.
دشت همچون پرِ پروانه پُر از نقش و نگار
پَر زنان هر سو پروانۀ رنگین بهار.
هست و من یافته ام در همه ذرات، بسی
روح شیدای کسی، نور و نسیم نفسی!
می دمد در همه، این روح نوازشگرِ پاک
می وزد بر همه، این نور و نسیم از دلِ خاک!
چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست درین چشم انداز
(فریدون [!])
ادامه دارد ...
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1390/12/20 - 13:18