باید یک کشتی بسازم... بزرگتر از کشتی نوح... از هرکدام از خاطره هـــــــــا ودلتنگی ها یک جفت بردارم... اسم آن پرنده راکه میگفت بر ویرانه ام لانه کرده با پاک کنی غرق کنم ... بعد "او" یی را که برای لب ِ تشنه ام ، سبــــــــو نشد را.. میبوسم... میگذارم... میروم...
2 امتیاز + / 0 امتیاز - 1390/12/21 - 22:19 در اعترافای باحال

(2 )