از یه دیوونه میپرسن چرا دیوونه شدی . میگه:من یه زنی گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت.دختر زنم با بابام ازدواج کرد .در نتیجه زن من مادرزن پدر شوهرش شد. از طرفی دختر زن من که زن بابام بود پسری به دنیا آورد که میشد برادر برادر من و نوه ی زنم .پس نوه ی منم میشد.در نتیجه من پدر بزرگ برادر ناتنی خودم بودم . چند روز بعد زن من پسری به دنیا آورد که زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادر بزرگ او شد . در نتیجه پسرم برادر مادر بزرگ خودش بود .از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم خواهر پسرم بود . در نتیجه من خواهر زاده پسرم بودم.
2 امتیاز + /
0 امتیاز - 1390/12/23 - 10:50