گلپا

نشد
يک لحظه از يادت جدا دل
زهی دل آفرين دل مرهبا دل مرهبا دل
ز دستش يک دم آسايش ندارم
نميدانم چه بايد کرد با دل
هزاران بر منعش کردم از دل
مگر بر گشت از راه خطا دل

فريدون فرخزاد و سالی
حالا که پا بند تو هستم ميگريزی
پا بند لبخند تو هستم ميگريزی
با خنده هايت زندگی می آفرينی
تا ديدمت فهميدم اين را آخرينی
از بوسه پرهيزم نمودی
با غصه لبريزم نمودی
بارنه غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده
ميگريزی ميگريزی ميگريزی ميگريزی
آرتوش

آسمان چشم او آينه کيست
آن که چون آينه با من روبرو بود
درد و نفرين بر سفر باد
سرنوشت اين جداي
دست او بود
آه
گريه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دل های ما
با غم هم اشنا کرد

ای دلت خورشيد خندان
سينهء تاريک من
سنگ قبر آرزو بود

سلطان قلبها از عهديه و عارف

يه شب يه روز يه ماه يه سال
يه عمره که ميگردم
چو کبوتره بی پر و بال
ميرم همه جا
يه روز ديدم گم شد جونم
دور افتادم از آشيونم
بی خونمنم سرگردونم
بی او به خدا

سلطان قلبم کجاي کجاي
رفتی که بر من به شادی گشاي
دروازه های بهشت طلاي
اما صد افسوس
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1390/12/23 - 11:27
دیدگاه
fowkes

مرسی کلی خاطره زنده شد
(یه شب یه روز یه ماه یه سال...)

1390/12/23 - 11:32
sasfh12

چاکریم.{-23-}{-23-}{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}{-49-}{-49-}{-49-}

1390/12/23 - 11:33

(3 )