آفتاب پرست
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصۀ دردناک خواهد شد.
ای رهگذرانِ وادیِ هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!

ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما، این است
ده روزۀ عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است.
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم.
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانۀ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم!

(فریدون [!])
آخرین ویرایش توسط hajivandian در [1390/12/27 - 10:10]
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1390/12/23 - 21:06
پیوست عکس:
waterfal.jpg
waterfal.jpg · 614x461px, 122KB

(5 )