ان روز ها كـه مـيگفت عـا شق است : خواست كــه آرزويـي بكنم. بـه او گفتم : كـه مـن ديگـر هيچ آرزويی ندارم وقـتی تو كنارمی لبخندی زد وگفت : مگر ميشـود؟ فقط مـرده ها هيـچ آرزويـی ندارند مـن هم لبخـندي زدم و او گفت : از هزاران آرزويـی كه در سـر داشت و امروز به دنبال همـان آرزو هـايش رفته و من ... هنوز هم آرزويـی ندارم. او نميدانـست و هنوز هم نميداند كه همان يك لحظه ای كه دركنارم بود من به تمام آرزو هايم رسيدم
1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1390/10/27 - 22:59 در تب عشق

(1 )