دلاویزترین
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند.
دو صنوبر در باغ،
سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغ دریایی، با جفت خود از ساحل دور،
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سراپرده دل، غنچه ای می پرورد،
هدیه ای می آورد
برگ هایش کم کم باز شدند!
برگ ها باز شدند:
"... یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش!
با شکوفاییِ خورشید و گل افشانی لبخند تو، آراستمش!
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوش تر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام:
"دوستت دارم" را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!"
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن!
که فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید.
تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!
"دوستم داری؟" را از من بسیار بپرس!
"دوستت دارم" را با من بسیار بگو!
(استاد زبر دست شعر نو، فریدون [!])
4 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/01/15 - 23:11
"دوستم داری؟" را از من بسیار بپرس!
1391/01/15 - 23:16 ( لايک توسط 3 کاربر )"دوستت دارم" را با من بسیار بگو!
می خوامت دیی
1391/01/15 - 23:17 ( لايک توسط 3 کاربر )دایی انقد دوست دارم که نگو!!
1391/01/15 - 23:47 ( لايک توسط 2 کاربر )میشه یه دوغ هم واسه من باز کنید...دیابت گرفتم از بس نوشابه خوردم
1391/01/16 - 20:59 ( لايک توسط 1 کاربر )