بی اعتماد زیستن
این سان به آفتاب
بی اعتماد زیستن
این سان به خاک و آب
بی اعتماد زیستن
این سان به هر چه هست
از آن همه شقایق بالند در سحر
تا این همه درخت گل کاغذین
که رنگ
بر گونه شان دویده و
بگرفته جای شرم
بی اعتماد زیستن
این سان به چشم و دست
در کوچه ای که پاکی یاران راه را
تنها
در لحظه ی گلوله ی سربی
در اوج خشم
تصدیق
می توان کرد
آن هم
با قطره های اشکی در گوشه های چشم
(3 ) |