……….از تو می گیرد وام،
………….هر بهار اینهمه زیبایی را.
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بیرون کن!
بازکن پنجره را!
……تو اگر بازکنی پنجره را،
………………..من نشان خواهم داد
……………………………به تو زیبایی را.
بگذر از زیور و آراستگی
………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد
………………….که در آن شوکت پیراستگی
…………………………….چه صفایی دارد
آری از سادگیاش،
…………..چون تراویدنِ مهتاب به شب
……………………………….مهر از آن میبارد.
باز کن پنجره را
……..من تو را خواهم برد
…………………به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش
………..که در آن مجلس جشن
…………………….صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
……………………..صحبت از سادگی و کودکی است
……………………..چهرهای نیست عبوس
کودک خواهر من
……….در شب جشن عروسی عروسکهایش میرقصد
کودک خواهر من
………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
……………………………………..شوکتی میبخشد
کودک خواهر من
………نام تورا میداند
………نام تورا میخواند
………………………گل قاصد آیا با تو این قصهء خوش خواهد گفت؟
باز کن پنجره را
………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حیات
……………………………….آب این رود به سر چشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
…………..صبح دمید!
و چه رویاهایی !
………….که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیتها،
…………..که به آسانی یک رشته گسست.
چه امیدی، چه امید ؟
…………..چه نهالی که نشاندم من و بیبر گردید.
دل من می سوزد،
……که قناریها را پر بستند.
………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
……….آه، کبوترها را
………………و چه امید عظیمی به عبث انجامید
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/04/31 - 13:34 در
یکی بود ... یکی نبود