شب در آسايشگاه
يك خانم بدو بدو مياد پيش فرمانده و ناز و عشوه ميگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتين؟
فرمانده: بله بسيار زياد!
خب حالا واسه اينكه دوباره دوست بشيم بياييد تو آسايشگاه داره سريال فرار از زندان رو نشون ميده، همه با هم ببينيم
فرمانده: بريد بخوابيد!! الان وقت خوابه!!
فرمانده ميره تو آسايشگاه:
وا...عجب بي شعوري هستي ها، در بزن بعد بيا تو
راست ميگه ديگه، يه يااللهي چيزي بگو
فرمانده: بلندشيد بريد بخوابيد!
همه غرغر كنان رفتند جز 2 نفر كه روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببينم چيكار ميكنيد؟
واستا ناخوناي پاي مهشيد جون لاكش تموم بشه بعد ميريم.
آره فري جون؛ صبر كن اين يكي پام مونده
فرمانده: به من ميگي فري؟؟ سرباز! بندازش انفرادي.
سرباز: آخه گناه داره، طفلكي
مهشيد: ما اومديم سربازي يا زندان! عجبا
(2 ) |