شب در آسايشگاه

يك خانم بدو بدو مياد پيش فرمانده و ناز و عشوه ميگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتين؟

فرمانده: بله بسيار زياد!

خب حالا واسه اينكه دوباره دوست بشيم بياييد تو آسايشگاه داره سريال فرار از زندان رو نشون ميده، همه با هم ببينيم

فرمانده: بريد بخوابيد!! الان وقت خوابه!!
فرمانده ميره تو آسايشگاه:

وا...عجب بي شعوري هستي ها، در بزن بعد بيا تو

راست ميگه ديگه، يه يااللهي چيزي بگو

فرمانده: بلندشيد بريد بخوابيد!

همه غرغر كنان رفتند جز 2 نفر كه روبرو هم نشسته اند

فرمانده: ببينم چيكار ميكنيد؟

واستا ناخوناي پاي مهشيد جون لاكش تموم بشه بعد ميريم.

آره فري جون؛ صبر كن اين يكي پام مونده

فرمانده: به من ميگي فري؟؟ سرباز! بندازش انفرادي.

سرباز: آخه گناه داره، طفلكي


مهشيد: ما اومديم سربازي يا زندان! عجبا

2 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/13 - 02:34 در پسر و دختر با جنبه

(2 )