به گمانم كه شبي، نيمه شبي، خواب بودم گويا
كه مرا قايق سهراب به آنسوها بردبرد تا آن ور آب!و من آنجا ديدم آسمان همه جا يكرنگ است و عجب تر اينكه ماه هم آن ور آب، تا ابد كامل نيست.نيمه كوچكي از خود گاهي بي غرض مي بخشدتا اگر يك اخترنور كم داشت كه سوسو بزندمشتي از كاسه مه برداردو بداند كه در اين شام سياه، بي كس و تنها نيست.خواب من رويا شد، وقتي از پنجره ديدم اخترچشمكي زد بر ماه
و به او گفت: سپاس