در شهر ما اين نيست راه و رسم دلداري
بايد بدانم تا كجاها دوستم داري

موسي نباش اما عصا بردار و راهي شو
تا كي تو بايد دست روي دست بگذاري

بيزارم از اين پا و آن پا كردنت اي عشق
يا نوشدارو باش، يا زخمي بزن كاري

من دختري از نسل چنگيزم كه عاشق شد
خو كرده با آداب و تشريفات درباري

هركس نگاهت كرد، چشمش را درآوردم
شد قصه آغا محمدخان قاجاري

آسوده باش از اين قفس بيرون نخواهم رفت
حتي اگر در را برايم باز بگذاري

چون شعر آن را از سرم بيرون نخواهم كرد
بايد براي چادرم حرمت نگه داري

تو مي رسي روزي كه ديگر دير خواهد شد
آن روز مجبوري كه از من چشم برداري

 

6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/13 - 16:00 در یکی بود ... یکی نبود

(6 )

باز نشر