سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
آشنایی نه غریبی است که دلسوز من است
چون من از خویش بر قلبم دل بیگانه بسوخت
خرقه ز بد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آگه مرا مردم چشم
خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/14 - 10:44 در
یکی بود ... یکی نبود