یک رعیت زاده سلطانی بشد
همچو سلطانش مسلمانی نشد
گاه گاهی وقت خلوت می گزید
پوستین کهنه بر تن می کشید
جبه و دستار از سر می گرفت
کار دهقانی خود سر می گرفت
چوبدستی دست و زاد مختصر
فکر مردن داشت دایم مختصر
سرسرای قصر می گشت و طی بکرد
مثل چوپانان به خود هی هی بکرد
روزی آمد ناگهان از خادمین
دید سلطان در لباس اینچنین
گفت شاها از چه دهقانی کنی
با چنین دولت تو چوپانی کنی
داد پاسخ آن شه عادل ورا
گرچه سلطانم کنم شکر خدا
داد بر من مکنت و مال و مقام
ملک و کشور درگه و تخت و مقام
گاه گاهی میکنم بر جامه ام
پوستین و آن لباس کهنه ام
تا فراموشم نسازد اهرمن
وضع چوپانی و دهقانی من
هرکه در مکنت به زیر افکند سر
رزق افزون گیرد و افسر به سر
پند گیر عابد تو از صاحبقران
از مرام و رسم سلطان و شبان
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/14 - 11:10 در
یکی بود ... یکی نبود