بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشتبی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشتبی تو ای شوق غزلآلودهیِ شبهای منلحظهای حتی دلم با من همآوایی نداشتآنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشومکاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت! این منم پنهانترین افسانهیِ شبهای توآنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشتدر گریز از خلوت شبهایِ بیپایان خودبی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشتخواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنمزیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشتپشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بودقایقی میساختم آنجا که دریایی نداشتپشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرادر پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشتشعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بوددر شب بارانیات یک قطره خوانایی نداشتماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ ابرصورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشتحرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبودیا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشتعشق اگر دیروز روز از روزگارم محو بوددر پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشتبی تواما صورت این عشق زیبایی نداشتچشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
(4 ) |