زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
شکوه ای نیست ز توفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
خاکساران تو را خانه بود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند
گفتم:از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت:آنجاست که بر آتش غم آب زنند
2 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/15 - 17:19