ديشب اشك آمد به خوابم.
- گفت: قهري با من.
- گفتم: مگه ميشه با آشناي ديرينمم؟!
- گفت: گله دارم.
- پرسيدم: چرا؟
- نگاهم كرد و گفت او كيست كه تو را از من رانده؟ خواستم چشمش نكند به دروغ گفتم گريه ميكنم. خواستن توانستن است به كار نيامد، دست به دامان پياز شدم...
(3 ) |