مثل تندیس فروریخته کورم، لالم
جسدِ زندهی در معرض ِ اضمحلالم
مثل وقتی که تو رفتی به سفر،غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی، بدحالم
گاه می گویم از زندگیام خسته شدم
گاه می گویم مرگ آمده استقبالم
کودک تشنۀ آغوش توام بیخود نیست
صبحها یکسره غر میزنم و مینالم
خواستم با نفست لحظهای آرام شوم
گوشی ات گفت که از صبح سحر اشغالم
هرچه از صبح در خانۀ حافظ رفتم
"بوی بهبود ز اوضاع..." نیامد فالم
4 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/21 - 11:17 در
یکی بود ... یکی نبود