بود عمري به دلم با تو که تنها بِنِشينم


کامم اکنون که برآمد بنشين تا بنشينم


پاک و رسوا همه را عشق به يک شعله بسوزد


تو که پاکي بِنِشين تا منِ رسوا بنشينم


بي ادب نيستم اما پي يک عمر صبوري


با تو امشب نتوانم که شکيبا بنشينم


شمع را شاهد احوال من و خويش مگردان


خلوتي خواسته ام با تو که تنها بنشينم


من و دامان دگر از پي دامان تو؟ حاشا!


نه گياهم که به هر دامن صحرا بنشينم


آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشاني


برنخيزم همه ي عمر و همين جا بنشينم


ساغرم، دورزنان پيش لبت آمدم امشب


دستگيري کن و مگذار که از پا بنشينم


 


     "سیمین بهبهانی"

3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/21 - 16:38 در کافه تنهایی

(3 )