اي كه با سلسله زلف دراز آمدهاي
فرصتت باد كه ديوانه نواز آمدهاي
ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمدهاي
پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمدهاي
آب و آتش به هم آميختهاي از لب لعل
چشم بد دور كه بس شعبده باز آمدهاي
آفرين بر دل نرم تو كه از بهر ثواب
كشته غمزه خود را به نماز آمدهاي
زهد من با چه سنجد كه به يغماي دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهاي
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است
مگر از مذهب اين طايفه باز آمدهاي
(4 ) |