ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ، ای شب
کن شتابی آخر ز جان من چه خواهی ، ای شب ؟
نشان زلف دلبری ز بخت من سیه تری
بلا و غم سراسری تیره همچون آهی ، ای شب
کنی به هجر یار من حدیث روزگار من
بری ز کف قرار من جانم از غم ، کاهی ای شب
تا که از آن گل دور افتادم
خنده و شادی رفت از یادم ، سیه شد روزم
بی مه رویش ، دمی نیاسودم
به سیل اشکم ، گواهی ای شب
او شب چون گل نهد زمستی بربالین سر
من دور از او کنم ز اشک خود بالین را تر
خون دل از بس خوردم بی او
محنت و خواری از بس دیدم بی او
مردم بی اوبی رخ آن گل ، دلم به جان آمد
دگر از جانم چه خواهی ای شب?!
(3 ) |