پادشاهي در يك شب سرد زمستان از قصر بيرون رفت
 ديد نگهبان پيري با لباس اندك نگهباني ميدهد
 به او گفت سردت نيست؟
 نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بيارم
 پادشاه گفت: به قصرم ميروم و يك لباس گرم با خودم مياورم
 پادشاه به محض اينكه به قصر رفت سرما را فراموش كرد
 فرداي آن روز جنازه ي يخ زده ي پيرمرد را در حوالي قصر پيدا كردند
 در حالي كه با خط ناخوانا نوشته بود
 من هر شب با همين لباس كم طاقت مياوردم
 اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي در آورد


 

4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/22 - 23:28

(4 )