پادشاهي در يك شب سرد زمستان از قصر بيرون رفت
ديد نگهبان پيري با لباس اندك نگهباني ميدهد
به او گفت سردت نيست؟
نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بيارم
پادشاه گفت: به قصرم ميروم و يك لباس گرم با خودم مياورم
پادشاه به محض اينكه به قصر رفت سرما را فراموش كرد
فرداي آن روز جنازه ي يخ زده ي پيرمرد را در حوالي قصر پيدا كردند
در حالي كه با خط ناخوانا نوشته بود
من هر شب با همين لباس كم طاقت مياوردم
اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي در آورد
(4 ) |