خدایا کفر نمی گویم


پریشانم


چه می خواهی تو از جانم !


مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی


خداوندا !


اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی


لباس فقر پوشی


غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی


و شب ، آهسته و خسته


تهی دست و زبان بسته


به سوی خانه باز آیی


زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟


خداوندا !


اگر در روز گرما خیز تابستان


تنت بر سایه دیوار بگشایی


لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری


و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی


و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد


زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟


خداوندا !


اگر روزی بشر گردی


زحال بندگانت با خبر گردی


پشیمان می شوی از قصه خلقت


از این بودن ، از این بدعت


خداوندا تو مسئولی


خداوندا !


تو می دانی که انسان بودن و


ماندن در این دنیا چه دشوار است


چه رنجی می کشد آنکس که انسان است


و از احساس سرشار است.

2 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/23 - 15:28 در کافه تنهایی

(2 )