بیا بیا، که نسیم بهار میگذرد





بیا، که گل ز رخت شرمسار میگذرد







بیا، که وقت بهار است و موسم شادی




مدار منتظرم، وقت کار میگذرد







ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی




که عیش تازه کنم، چون بهار میگذرد







نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم




غمی که بر دل این جان فگار میگذرد







ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من




ز بزم عیش تو در سر خمار میگذرد







سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی




به دیده گفت دلم: کان شکار میگذرد







چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید




که نعره میزد هر یک که: یار میگذرد







به گوش جان عراقی رسید آن زاری





از آن ز کوی تو زار و نزار میگذرد



3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/23 - 17:16 در کافه تنهایی

(3 )