بی روی دوست ، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و ، من و دل ، اثر نداشت
مهر بلند ، چهره ز خاور نمی نمود
ماه از حصار چرخ ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش ، لیک
فرصت گذشته بود و ، مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید؟
آن گه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی بلبلی گلی ز قفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت
بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز به شوق در آتش نمی گداخت
می دید شعله در سر و ، پروانه ای سر نداشت
بشنو ز من ، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب ، گوش به پند پدر نداشت
خر من نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پرورانده ام
دریای دیده تا که نگویی گهر نداشت
2 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/23 - 17:28 در
کافه تنهایی