ملولان همه رفتند درِ خانه ببندیدبر آن عقلِ ملولانه همه جمع بخندیدبه معراج برآیید چو از آل رسولیدرخ ماه ببوسید چو بر بام بلندیدچو او ماه شکافید، شما ابر چراییدچو او چست و ظریفست شما چون هلپندیدملولان به چه رفتید که مردانه در این راهچو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندیدچو مه روی نباشید ز مه روی متابیدچو رنجور نباشید سر خویش مبندیدچنان گشت و چنین گشت چنان راست نیایدمدانید که چونید مدانید که چندیدچو آن چشمه بدیدید چرا آب نگشتیدچو آن خویش بدیدید چرا خویش پسندیدچو در کان نباتید ترش روی چراییدچو در آب حیاتید چرا خشک و نژندیدچنین برمستیزید، ز دولت مگریزیدچه امکان گریز است که در دام کمندیدگرفتار کمندید کز او هیچ امان نیستمپیچید مپیچید بر استیزه مرندیدچو پروانه جانباز بسایید بر این شمعچه موقوف رفیقید چه وابسته بندیداز این شمع بسوزید، دل و جان بفروزیدتن تازه بپوشید چو این کهنه فکندیدز روباه چه ترسید شما شیرنژادیدخر لنگ چرایید چو از پشت سمندیدهمان یار بیاید در دولت بگشایدکه آن یار کلیدست شما جمله کلندیدخموشید که گفتار فروخورد شما راخریدار چو طوطیست شما شکر و قندید
(5 ) |