پشت پنجره اي رو به دورها تنگ ِ غروب، كودك ِ دل رو به آسمان : مي شود فرشته بباري ؟؟
مي شود او از دل ِ اين ابرهاي تيره آغوش گشوده رو به من ِ بي من فرياد
كه بيــــــا مسافرت از راه رسيد؟؟ !!
بيا كه آرام خواهد گرفت سر ِ پردردت !!
بيا كه چشمانت ديگر خيس نخواهد شد !!!
بيا كه ديگر هم آغوش ِ هرزهء تنهايي نخواهي بود ...!
منم هم آغوش فرداي تو ...فرداي من و تو !!
هي دل ساده ...!!
بگذريم وقت آن است پنجره را ببندم و زير لب آرام :
چه آرزوي خيس محالي
6 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/28 - 00:36 در
یکی بود ... یکی نبود