من در برابر تو كيستم ؟
و آنگاه خود را كلمه اي مي يابي كه معنايت منم و مرا صدفي كه مرواريدم توئي و خود را
اندامي كه روحت منم و مرا سينه اي كه دلم توئي و خود را معبدي كه راهبش منم و مرا قلبي كه عشقش توئي و خود را
شبي كه مهتابش منم و مرا قندي كه شيريني اش توئي و خود را طفلي كه پدرش منم و مرا شمعي كه پروانه اش توئي
و خود را انتظاري كه موعودش منم و مرا التهابي كه آغوشش توئي و خود را هراسي كه پناهش منم و مرا تنهائي كه
انيسش توئي و ناگهان سرت را تكان مي دهي و مي گويي : نه ، هيچ كدام ! هيچ كدام ،
اين ها نيست ، چيز ديگري
است ،
يك حادثه ديگري و خلقت ديگري و داستان ديگري است و خدا آن را تازه آفريده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام
اين چنين با هم آشنا نبوده اند ، اين چنين مجذوب هم و خويشاوند نزديك هم و نزديك هم نبوده اند ... نه ، هيچ كلمه اي
ميان ما جايي نمي يابد ... سكوت اين جاذبه مرموزي را كه مرا به اينكه نمي دانم او را چه بنامم چنين جذب كرده است
بهتر مي فهمد و بهتر نشان مي دهد .