لحظه های ناب
عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود
وان بنای آرزوها خانه یی بر آب بود
وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد
لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود
ز دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت
در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود
روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن
هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود
گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست
جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود
موج بنیان کن شو و دریای طوفانخیز باش
[!] آن ﮐس که عمری رفت و خود مرداب بود
دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت
لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود.
3 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/05/31 - 21:06 در
یکی بود ... یکی نبود