داد درویشی از سر تمهید


سر قلیان خویش را به مرید


گفت از دوزخ ای نکو کردار


قدری آتش به روی آن بگذار


بگرفت و ببرد و باز آورد


عِِقد گوهر ز دُرج راز آورد


گفت در دوزخ آنچه گردیدم


درکات جحیم را دیدم


آتش هیزم و زغال نبود


اخگری بهر انتقال نبود


هیچکس آتشی نمی افروخت


زآتش خویش هر کسی می سوخت

3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/07 - 10:52 در کافه تنهایی

(3 )