سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمـــی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همـــــــدمی
چشم آسایش که دارد از سپهــــــــــر تیزرو
ساقیا جـــــــامی به من ده تا بیاسایم دمـی
زیرکی را گفتم ایـن احوال بین خندید و گـفت
صعب روزی بــوالعجب کاری پریشان عـالمی
ســـــوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگـل
شاه ترکـان فارغ است از حال ما کـو رستمی
در طریق عشقبــازی امن و آسایش بـلاست
ریش بــاد آن دل که با درد تو خواهد مـرهمی
اهل کام و نـــــاز را در کوی رنـدی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خـامی بیغمی
آدمی در عــــــــالم خاکی نمیآیـد به دست
عالمی دیگر بباید ســــــــاخت و از نـو آدمی
خیز تا خاطر بدان تــــــرک سمرقنـدی دهیم
کز نسیمش بــــــوی جوی مولیـان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنـای عشق
کـــــــــاندر این دریا نماید هفت دریـا شبنمی
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/06/08 - 11:41 در
یکی بود ... یکی نبود