مادرم از قبیله ء سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
شالی از ابریشم ایمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ء حقیقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنیدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ء ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/11 - 16:59

(4 )