روزي حضرت عيسي از صحرايي ميگذشت.
در راه، به عبادتگاه عابدي رسيد و با او مشغول سخن گفتن شد.
در اين هنگام، جواني كه به كارهاي زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا ميگذشت. وقتي چشمش به حضرت عيسي و مرد عابد افتاد، پايش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ايستاد و گفت:
«خدايا! من از كردار زشت خويش شرمندهام، اكنون اگر پيامبرت مرا ببيند و سرزنش كند، چه كنم؟! خدايا! عذرم را بپذير و آبرويم را مبر!»
چشم عابد كه بر جوان افتاد، سر به سوي آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! مرا در قيامت با اين جوان گناهكار محشور مكن!»
در اين هنگام خداي برترين به پيامبرش وحي فرمود كه: «به اين عابد بگو ما دعايت را مستجاب كرديم و تو را با آن جوان محشور نميكنيم. چه، او به دليل توبه و پشيماني، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبيني، اهل دوزخ!»
(8 ) |
باز نشر |