به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟
دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که هست آری اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار
نمانده ست بر جای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس
گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس
گذشتند و گفتم دریغا دریغ
(5 ) |