قهوه ی تلخ نبودنت
لبهای پوسیده روی فنجان
تب هذیان زده و نبض خواب الود...
و شعری یخ زده روی کاغذ...
اصلا
هوا زرد میشود
سرد میشود
و درد در هوای من می پیچد
نه صبح می بارد
و نه شب چکه میکند
من سودا زده، بی سامانم...!!!
می فهمی؟؟؟!!!
1 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/07/07 - 15:13 در
کافه تنهایی