بابابزرگم هشتاد سالشه همیشه اصرار می کنه که بذارید

من از خونه تنهایی برم بیرون مگه زندانی گرفتید؟

می خوام برم نون و روزنامه اینا بگیرم…

یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش…

رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن

گفته عجب روزگاری شده پنج تا دختر دارم پنج تا پسر

تو این سن و سال من ِ پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم :|
1392/07/09 - 15:19 در اعترافای باحال