غمگین گوشه ای نشسته بود!


دلش می خواست یه دل سیر گریه

کنه


همش با خودش می گفت:مگه من چه بدی ای در حقش کردم


که مثل یه

آشغال منو پرت کرد بیرون از زندگیش…..


همون طور که باخودش حرف

میزد بغضش

ترکید…


سرشو روی زانوهاش گذاشت

و زار زار گریه

میکرد…

که یه هو یکی سرشو

گذاشت بغلش و گفت:با تو بودن

لیاقت میخواد

که هرکسی

نداره….


اون تو رو از زندگیش بیرون نکرد بلکه فهمید که تو اونقدر

با ارزشی که لیاقت نگه داشتنتو

نداره….


گرچه واست خیلی

سخته……..
1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/07/10 - 18:39 در کافه تنهایی

(1 )