دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست!
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم...
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟؟!
تو چقدر ساده ای!
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و آخرش تکه ای زباله میشوی
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
آخرش هم، طفلکی تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه دانه اشک کاشت!
9 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/07/17 - 15:35