ســال هـا پیــش ،
"مـادرم"، در حالی کـه زانـو زده بود،
آرام بنــد کفـش هایم را می بســتُ
مـی گفت ، نگاه کن، سخت نیست،
ایـن راحت ترین گِـره ی زندگی توســت،
و آن روز
مـن بــا اولـین گِــره ی زندگیَـم آشِنا شــدم،
گِــره ی کوچک کـودکی ، بـا من بزرگ شد،
از بـــدِ روزگار بعد هــا کور شد،
ناخواسته هَـر بار چَنـگی بر زندگیَــــــم زد،
ای کــاش...
ای کــاش کفشهایــــم چَسبی بــود...
(3 ) |