همچو مردابی که رنگین است از سرخی خون وقت غروب
میتراود لحظه های تلخ و مرده در دلم
می نشیند بار غصه از نگاه غافلم
من که چون تک شاخه ی یک تک درختم
درمیان کوچه های تنگ غربت تیره بختم
من که در دروازه های خستگی تنها نشستم
از تمام روز های عمر رفته گیج و خسته ام
میزنم سدی به بغض در گلویم
نشکند تا نشنود دشمن صدای گریه ام را
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/08/30 - 18:43 در
حــرفـــهــای دلــتــنگــی