چشم می گذارم
می شمارم آخرین نفسهایم را
قایم می شوی...
خوب می دانم کجای سینه ی منی
اما هر بار دلم خواسته از من ببری...
چشم می گذاری
خودم را گم می کنم
جای همیشگی
داخل کمد لباسهایت
در آغوش پیراهنی با دکمه های باز
جایی که هیچ وقت نخواهی پیدایم کنی
تا خوابم ببرد...
گاهی می ترسم از تاریکی!
چشم از من برندار...!
3 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/09/02 - 18:07 در
کافه تنهایی