بعله ما اینیم....
زن به شيطان گفت : آيا آن مرد خياط را مي بيني ؟ ميتواني
بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد ؟
شيطان گفت : آري و اين كار بسيار آسان است
پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي
كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست
داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد
پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط
اعتراف كرد
سپس زن گفت : اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن
زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت :
چند متري از اين پارچه ي زيبا ميخواهم پسرم ميخواهد آن را به
معشوقه اش هديه دهد پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن
زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد وآن زن
به او گفت : اگر ممكن است ميخواهم وارد خانه تان شوم براي
اداي نماز ، و زن خياط گفت :بفرماييد،خوش آمديد
و آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق
گذاشت بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج
شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت آن پارچه را ديد و
فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و
همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شيطان گفت : اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف ميكنم
و آن زن گفت :كمي صبر كن
نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر
بازگردانم؟؟؟!!!
شيطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت
همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر
ميخواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي
اداي نمازو آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم
دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم و اينجا مرد خياط رفت و از
همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر ميبرد!!
(8 ) |