زیره کفشهایش پاره بود
پولی برای خرید نداشت
زمین یخ زده
وتکه های کوچک یخ
از درز کفشها
جورابهای مندرسش را
مورد هجوم قرار میداد
گز گز انگشتهای پایش
طاقت از کفش ربوده بود
راه که میرفت
صدای خش خش میامد
ودر دل میگفت :
خدا پدر کسی که
نایلون دستی را اختراع کرد بیامرزد
اگر نایلون دستی ها را نمیپوشیدم........
خدا کند کسی سفره کهنه اش را
بیرون انداخته باشد
میتوانم با ان برای محتبی نیم تنه درست کنم
از زیر کتش بپوشد زیاد سرما را حس نکند
و من مانده بودم
در همه چیز مانده بودم


پ



1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/10/04 - 16:19 در یکی بود ... یکی نبود

(1 )