سر کلاس یه ردیف مونده به اخرکلاس نشسته بودم سرمو اوردم پایین

دیدم یه فندك افتاده برداشتمش

بافندک بازی میکردم، جلوم یه دختره نشسته بود پشت مقنعه اش نخ اویزون بود
بافندک گرفتم نخو بسوزونم یهواتیش گورگرفت

دوستم که کنارم نشسته بود خواست خاموشش کنه محکم زدپس کله دختره

استاد دوستموانداخت بیرون کلاس، منم انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده جزوه مینوشتم :)))

ردیف اخر ترکیدن ازخنده خیلی حال داد کلی خندیدم :))))))))

4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/10/04 - 21:33 در اعترافای باحال

(4 )