پسری در دم در....
پدرش را بوسید...
و به او گفت چرا از سر صبح...
تا که پاسی از شب خواهد رفت...
رنج را خواهی خورد...
کار را می نوشی...
پدرش هم سویش...
دیده چرخاند و بخندید و بگفت...
پ کی خرج توی کره خرو میده...
( شرمنده دیگه اینجاشو نتونستم شعرش کنم )
خخخخخخخخخ