آهوی دشت تماشا می شوم
عاشق گلهای تنها می شوم
نیست دستی تا مرا یاری کند
کشتی امواج دریا می شوم
نیست در شهر شما آرامشی
بعد از این مجنون صحرا می شوم
رفته شوق از این دل پر حسرتم
خواهش امروز و فردا می شوم
تا که دیو جنگ در شهر شماست
ساکن آوارگی ها می شوم
زندگی دیگر خرابم کرده است
می روم زین شهر و تنها می شوم
سوخت این آتش که در قلبم فتاد
جز به عشقت کی مداوا می شوم
گر بهارت در بغل گیرد مرا
غنچه می گردم ، شکوفا می شوم...