سگی پارس می کند



و ناگاه



پایم گیر می کند به فلسفه ی هگل



و تمام حرفهای عاشقانه ام



از چمدان پدری ام می ریزند بیرون



دستم را می گذارم بر اشک هایم



و دود بهمن آبی را می دهم بیرون



..



سگ پارس می کند و من می ترسم



از چشهمایش که نه !



از درد کنج چشم هایش



و تمام تنم که نه



تمام ته مانده ی تکه هایی از دلم می لرزند



..



می ایستم



پک بعدی را عمیق تر میزنم 



واژه هایم را تقسیم می کنم



و اشک هایم را پاک ..


5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/03/17 - 22:54

(5 )