می خواهم و می خواستمت
تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ
تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این
شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ
قفسم بود
آن بختِ گُریزنده دمی
آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در
نفسم بود
دست من و آغوش تو !
هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن
هوسم بود
بالله که بجز یادِ تو ،
گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر
هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از
کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم
بود بَسَم بود !
(1 ) |