ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا !
کفش های اتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
تاول دستم نشان دست توست
بی قرار وگیج و بی تابم هنوز !
من درختِ شعر نابت میشوم
سایه سارِ واژه وارسته ات
فال می گیرم خیالِ خویش را
در نگاهِ بیقرار و خسته ات !
قایق دریای ذهنت می شوم
تا کران بی کران هر نورد
گو به خشم آید همه امواج ها
جان سپر می سازم از بهر نبرد
(1 ) |